همان طور که نبی را سیل می کردم، خواستم بگویم: “بخیز، برویم که دیرشد.” ولی دیدم غرق در تماشاست. گویی در این دنیا نیست.
هوا گرم بود و خورشید در آسمان جولان می داد، ولی به نظر می آمد که مردم گرما را حس نمی کنند. آب دهانم را قورت دادم و به مداری خیره شدم. او در حال باز کردن سر یک خریطه بود. خریطه را باز کرد و مابین میدان گذاشت. بعد، توله اش را از دست پسر کوچکی که همراهش بود، گرفت. پسرک که در دست دیگرش یک کاسۀ مسی بود، رفت و کنار سامانهایی که در گوشه ای روی هم انباشته بودند، نشست. پسر لاغر بود و ریزه. آن طور که او نشسته بود، اگر تکان نمی خورد، آدم فکر می کرد مجسمه است.
مداری که صورتش سیاه سوخته بود، توله را گوشۀ دهانش ماند و شروع کرد به نواختن. به خریطه دیدم. مثل این بود که جان گرفته باشد؛ آرام آرام تکان می خورد. رویم را به طرف نبی گشتاندم. او با چشمهای گرد شده اش به خریطه خیره مانده بود. دو باره به میدان دیدم. ماری از خریطه بیرون آمده بود و آرام آرام، همراه با آواز توله، سرش را تکان می داد و بالا می آورد. مار سر پهنش را به اطراف حرکت می داد و مداری در حالی که توله می زد، سرش را هماهنگ با بازی مار شور می داد. وقتی مار راست روی دمش ایستاد، مداری دیگر توله نزد و با چشمهای تنگش به آن خیره شد. بعد، مار را گرفت و دور گردن پسرک انداخت. پسرک با کاسه اش دور میدان چرخ زد.
چشمم به پسرک بود و به مار که مثل یک شال گردن شده بود. پسرک کاسه را پیش مردم می گرفت و مردم پول سیاه بَینَش می انداختند.
دستم بی اختیار به طرفم جیبم رفت و سکۀ پنج روپیه ای را بین انگشتانم چرخاندم. از پسرک خوشم آمده بود. با حود گفتم: “چی دلی داره. مار زنده ره انداخته دور گردنش.”
پسرک به ما رسیده بود. نبی دستش را بالای کاسه برد و مشتش را باز کرد. صدای جیرینگ از کاسه بلند شد. به پسرک دیدم و به مار دور گردنش که خیلی آرام بود. پسرک هم فقط سَیلَم کرد و تیر شد. خواستم بگویم: “نمی ترسی مار…” ولی او رفته بود. از پشت سَیل کردمش. دستم هنوز در جیب پیراهنم بود. سکه را از جیبم بیرون آوردم و پیش خودم گفتم: “دفعه دیگه که آمد می اندازم بین کاسه.” ولی بعد فکر کردم “اصلاً چرا باید پیسه بدهم؟ من که نمی شناسمشان.” و به شانۀ نبی زدم:
– تا حالی ای مداری ره دیده بودی؟
نبی بدون اینکه چشمش را از مداری بگیرد، گفت:
– مه فقط شنیدم که سال یک دفعه ایی طرف ها می آیه.
چیز دیگری نگفت. خیره به مداری می دید که گُدیگکی(۱)را روی دستش بالا کرده بود و به مردم نشان می داد:
– همی رقم که می بینین، گدی است! خوب سَیل کنین، یک گدی. هر کس قبول نداره، خودش پیش بیایه سَیل کنه.
به گدی دیدم. مداری انداختش به طرف مردی که نزدیک ما ایستاده بود. مرد گدی را در هوا گرفت و صدای جیغ مانندی از آن به گوش رسید. گدی از دست مرد به زمین افتاد و باز همان صدا از آن بلند شد. مرد دو دل بود که گدی را بردارد یا نه. آرام نشست؛ یک سَیل به مردم و یک سَیل به مداری باز کرد و بعد گدی را برداشت و آهسته فشار داد. این بار صدای ضعیفی از گدی شنیده شد. مرد خندید؛ شکلک لُنگی اش را به پشت سرش انداخت و گدی را به طرف صاحبش پرتاب کرد.
مداری گفت:
-حالی یک مرد پیدا می شه که کت ای گدیگک کشتی بگیره؟
و کمی راه رفت و به چهره های مردم خیره شد. بعد، حرفش را تکرار کرد، گدی را روی زمین ماند و دستمال سرخی روی آن هموار کرد:
-هر کس مرد میدان است پیش بیایه: پنج مشت به گدی بزنه و …
به نبی دیدم و به مردم. کلّگی(۲)سراپا گوش بودند تا بفهمند که مداری چه می گوید. با خود گفتم: “مگر می تانه؟ او که جان نداره. چی رقم کشتی می گیره؟”
گویی بلند بلند با خودم گپ زده بودم، چون نبی جوابم را گفت:
-سخی! خدا عقلته زیاد کنه. خُو(۳)مداری زنده اش می کنه.
سیلش کردم. پوزخندی به لب داشت. دو باره گفت:
-خُو اگه تو مرد استی، برو. برو دیگه نی…
خواستم بگوییم: “می روم، مه که نمی ترسم.” ولی جمله ها در دهانم ماسیدند و بیرون نیامدند. نبی خندید و رویش را گشتاند. مسیر دیدش را گرفتم و رسیدم به مداری. مداری تنها نبود؛ جوانی که لُنگی پهلوی به سر داشت، هم در کنارش دیده می شد. جوان پیراهن و اِزار سفیدی پوشیده بود و بوت های نو به پا داشت. به صورتش که دیدم، فکر کردم؛ “چقدر مغرور است.”
مداری گفت:
-ایی هم یک پهلوان. اول مه یک مشت می زنم.
و رویش را به طرف جوان سفید پوش کرد و ادامه داد:
-باز تو یک مشت می زنی. وقتی که مشت پنجم را زدی، کشتی می گیری، خو؟
جوان با غرور گفت:
-کشتی می گیرم.
مداری نشست. جوان هم کنارش نشست. مداری مشتش را بالا برد و پایین آورد:
-یک
همراه با صدای مداری، صدای گدی هم شنیده شد. بعد جوان مشتش را بالا برد و همان طور که آن را پایین می آورد، تقریباً جیغ زد.
یک ک ک …
مثل این که واقعاً فکر می کرد می خواهد با یک دیو بجنگد.
مشت مداری دو باره بالا رفت و پایین آمد:
-دو
و صدای گدی شدیدتر از قبل بلند شد. پیش خودم گفتم: “ایی چه رقم گدی است که جیغ می زند؟! حتماً مداری چل بازی کرده.”
نوبت جوان بود. مشتش را بالا برد، ولی دل دل می کرد که روی گدی پایین بیاورد یا نه. بالاخره آهسته تر از قبل، آن را پایین آورد:
-دو
مداری هم بلافاصله مشتی دیگر به گدی زد:
-سه –ه –ه …
گدی هم جیغ زد. مثل این که خودش را آماده می کرد. جوان سفید پوش عرق کرده بود و بی تاب به نظر می آمد، مثل این که ترسیده باشد، آرام دستش را بالا برد. مدتی به همان حال ماند و به سوی مردم می دید. در چشم های او اضطراب موج می زد و در چشم های مردم انتظار. بعد، مشتش روی گدی قرار گرفت:
-س س سه –ه !
صدای گدی را نشنیدم. مداری گفت:
-ایی هم مشت چارم م م …
که جوان وارخطا از جایش برخاست، از میان مردم راهی باز کرد و گریخت. همۀ سر ها به سویی که جوان می دوید، چرخید و همهمه شد.
نبی آب دهانش را به زمین تف کرد:
-ترسو، تو که می ترسیدی خُو چرا میدان رفتی؟
گفتم:
-یعنی تو باور می کنی که گدی زنده می شه و کشتی…
-تو هنوزم شک داری؟ خو برای چه او مردکه(۴)گریخت؟!
و به من خیره شد. خواستم بگویم: “مداری چل بازی می کنه.” ولی نگفتم. مداری ایستاده بود و از مردم می خواست که چُپ باشند. مردم چپ شدند. جوان دیگری به طرف مداری باز رفت. از کالایش معلوم بود که عسکر است. دستکولش را به زمین ماند و گفت:
-مه عسکر استم. او جوان که گریخت. خامی کرد. ولی مه عسکری کردم، مثل او خام نیستم.
و رویش را به طرف مداری کرد:
– خو، شروع کو دیگه. می ترسی که چل بازی ات معلوم شوه؟
مداری هیچ نگفت و نشست. عسکر کلاه لبه دار عسکری را از سرش برداشت و روی دستکولش انداخت؛ آستین هایش را تا آرنج بالا زد و کنار مداری روی پای راستش نشست.
با خود گفتم: “اگه ایی هم بگریزه، خودم می روم و چل بازی اش را معلوم می کنم. او وقت است که مردم می گویند: سَیل کنید مرد های جوان گریختند ولی …”
فکرم را به نبی گفتم. از تعجب چشم هایش کلان شد:
-دیوانه شدی؟! تو کشتی می گیری؟ به همی خیال باش …
-حالی می بینی که می تانم یا نی.
و نبی با ناراحتی گفت:
-حالی اگه ماندی، مام (۵)سیل می کنیم.
چیزی نگفتم و صدای عسکر را شنیدم.
-سه –ه –ه …
و گدی که جیغ کشید، به چهرۀ عسکر دیدم. از آن غرور خبری نبود. حرکتی کرد؛ روی پای چپش نشست و به مداری خیره شد. مداری گفت:
-چاااار …
و صدای جیغ گدی در میدان پیچید. به نظرم آمد صدایش بلندتر شده بود. از فکرم بدم آمد. پیش خودم گفتم: “خو چطور یک گدی زنده می شه؟”
و به میدان دیدم. عسکر مشتش را پایین آورد:
-چار …
مداری به سویش دید و مثل اینکه ترس را در چشم هایش خوانده باشد، گفت:
-آماده استی که مشت آخره بزنم و کشتی شروع شوه؟
عسکر در حالی که وارخطایی اش را پُت می کرد، گفت:
-ها، … بزن.
مشت مداری پایین آمد و جیغ گدی در گوشم زنگ زد. عسکر عرق کرده بود و به نظر می رسید که بسیار وارخطا است. مردم چپ بودند و نفس هایشان را در سینه حبس کرده بودند. حتی می شد صدای نفس کشیدن عسکر را هم بشنوی . به نبی دیدم. او هم حالی بهتر از عسکر نداشت؛ مثل همیشه که هیجان زده می شد، پشت بینی اش پر از دانه های عرق شده بود.
عسکر در حالی که مشتش بالا مانده بود، اطرافش را می دید. نفسم را در سینه حبس کرده بودم و به او سَیل می کردم. دستش می لرزید. یک دفعه مثل زنبور گزیده ها از جایش پرید؛ جمعیت را شکافت و گریخت. صدای قهقهۀ مردم میدانی را پر کرد. مداری صدا زد:
-آی! دستکولت ماند.
ولی عسکر می دوید و از ما دور می شد. مداری دستکول را هم کنار کلاهش روی زمین ماند و نشست. پارچۀ سرخ روی گدی را که جمع شده بود صاف کرد. مردم هنوز پچ پچ می کردند و می خندیدند. بی اختیار از جایم برخاستم. صدایی را از پشت سرم شنیدم:
-سخی! … سخی کجا می روی؟
حتماً نبی بود، چون ما پهلوی هم نشسته بودیم. بعد، خودم را کنار مداری یافتم. مداری اول توجهی نکرد ولی وقتی کنارش نشستم، گفت:
-تو دیگه چی می گویی بچیم (۶)؟
-مه … م-…مه می تانم … ب…ب بزن.
مداری به سویم دید و دستش را بالا برد. با اولین مشت او نعرۀ گدی در گوشم پیچید و دیگر نفهمیدم که چه می کنم. فقط شنیدم:
-نی … نی … نی مه … مه کشتی نمی گیرم، نی … نی …

– حمل ۱۳۷۳

*محمد حسین محمدی*

———-
۱. عروسک کوچکی. “گک” پسوند تصغیر است.
۲. همگی.
۳. مخفف خوب.
۴. مردک.
۵. ما هم.
۶. بچه ام، فرزندم.