حیدر یگانه
صبح نوروز بود. دل شگـوفه «تاپ تاپ» درون سینهاش زد و او با خـود گفت: «حــالا همــهء دختـرها لبـاسهای جـدید نوروزی میپوشند و به جشن نوروز میروند»؛ اما به یادش آمد كه خیاط به او لباس نو نداده است. دلتنگ شد و خواست برود پیش مادرش گریه كند و لباس نو بخواهد؛ اما فهمید که مادر هم نمیتواند هیچ کمکی بکند. او هنوز غمگین بود كه دختـر همســایه از روی بام خود صدا كرد: ـ شگوفه، چرا نشسته ای؟ بیا که برویم به جشن!شگوفه دیدكه لباسهای نوروزی دختر همسـایه مثل آتش میدرخشند. شکوفه را گریه گرفت. او میخواست بگوید که نمیتواند با او به جشن برود که یکبـار، دستی موهـایش را نوازش کرد. شگوفه سر خود را بلند كرد و زنی كه موهایش را نوازش میكرد به او گفت:ـ دخترم شگوفه، نوروزت مبارك!شگوفه او را نشناخت و گفت:ـ عمهجان، تو مادر كیستی؟زن گفت:ـ دخترم، نام من خالهنوروز است؛ من خالهء همهء كودكان استم.شگوفه از شادی، ذوق زد و گفت:ـ خالهجان، من نامت را از مادرم شنیده بودم. خالهنوروز پیشانی شگوفه را بوسید و گفت:ـ دخترم، چرا لباسهای نوروزیات را نپوشیدهای؟شگوفه، آهسته گفت:ـ پدرم میگوید كه خیاط به من لباس نوروزی نداده است.خالهنوروز گفت:ـ شاید پدرت خیلی بیكاره است كه خیاط به او لباس نمیدهد. شگوفه گفت:ـ نه خالهجان، پدرم هر كاری كه پیدا شود انجام میدهد. او بیشتر وقتها به دهقان كمك میكند. خالهنوروز گفت:ـ غصه نخور دخترم، اینطور كه است، تو هم باید لباس نو داشته باشی. بعد، دست شگوفه را گرفت و گفت: ـ بیا برویم پیش خیاط!خالهنوروز و شگوفه، هردو پیش خیاط رفتند. خالهنوروز تا خیاط را دیدگفت:ـ چرا به شگوفه، لباس نوروزی نمیدهی؟خیاط جواب داد:ـ چـرا بنــا بــرای من خـانـه، درست نمـیكنـد؟ دكان مــن تنـگ است و بچههای من جای خواب ندارند.خالهنوروز دو باره گفت:ـ هـله، به شگـوفه، لبـاس نـو بده كـه حـالا همـهء دختــرها لباسهــای جدیـد میپوشند و میروند به جشن نوروز.خیاط باز هم گفت:ـ بچههای من هر شب در بیرون میخوابند. ما خانه نداریم. برو به بنــا بگو به ما خانه بدهد، آن وقت من هم به شگوفه لباس میدهم.خالهنوروز و شگوفه رفتند پیش بنــا و خالهنوروز از بنــا پرسید:ـ چرا به خیاط، خانه درست نمیكنی؟بنــا گفت:ـ چرا نانوا به من نان نمیدهد؟او بعد، بچههـای خود را به خـالهنوروز نشان داد. خالهنوروز دید كه راستی هم بچههای بنــا گرسنه اند. خالهنوروز و شگوفه فوراً پیش نانوا رفتند و خالهنوروز به نانوا گفت:ـ چرا به بچههای بنــا نان نمیدهی؟نانوا گفت:ـ چرا دهقان به من گندم نمیدهد؟خالهنوروز كه این گپها را شنید كمی فكر كرد و به شگوفه گفت:ـ قریهء شما را خوب نساخته اند. مردم اینجا به هم كمك نمیكنند. دهقان به نانوا گنـدم نداده است؛ نانـوا به بنا، نان نمیدهد؛ بنــا به خیاط خانه نمیسازد و خیاط هم به تو لباس نداده است.بعد، خالهنوروز از شگوفه پرسید:ـ تو میدانی چرا اینطور است؟شگوفه كمی فكر كرد و گفت:ـ نه.خالهنوروز گفت:ـ حتماً در این قریه شخص بیكارهیی هست. شگوفه گفت:ـ نمیدانم. و پرسید:ـ خالهجان، علت اصلی، همان بیكاره است؟خالهنوروز گفت:ـ ها.شگوفه نفهمید كه چطور علت اصلی، همان بیكاره است. خاله نوروز گفت:ـ بیــا برویم پیش دهقان و بپرسیــم كه چرا به نانوا، گندم نمیدهد. خالهنوروز و شگوفه رفتند پیش دهقان. خالهنوروز، علت این كار را از دهقان پرسید و او جواب داد:ـ بیشترین گندمها را زمیندار میبرد؛ بچههای من هم گرسنه اند. خـالهنوروز و شگـوفه فوراً رفتند پیش خانهء زمیندار و دروازهء او را زدند. هر دو پسر زمیندار بیرون شدند. خالهنوروز از آنها پرسید:ـ پدر شما كجاست؟آنها گفتند:ـ خواب است. خالهنوروز پرسید:ـ چه وقت بیدار میشود؟بچهها گفتند:ـ چاشت.خالهنوروز پرسید:ـ بیدار كه شد چه كار میكند؟بچهها گفتند:ـ غدای چاشت را میخورد.خالهنوروز پرسید:ـ باز چه كار میكند؟بچهها گفتند:ـ باز، قیمت گندم و دیگر چیزها را میسنجد و راههایی پیدا میكند كه بتوانیم فایدهء بیشتری از فروش گندمها ببریم.خالهنوروز با لبخند گفت:ـ چه كار بیاهمیتی!و از آنها پرسید شما چه كار میكنید؟آنها با هم جواب دادند:ما پسرهای زمیندار استیم.خالهنوروز را خنده گرفت و گفت:ـ میدانــم كه پسـرهای زمیندار استید. من پرسیدم که چه كار میكنید؟بچههــا جوابی نداشتند و خــالهنــوروز، رویش را بـه سوی شگوفه كرد و گفت:ـ اینه دخترم، كسی به این جوانها یاد نداده كه كار كنند.شگوفه از هوشیاری خالهنوروز حیران ماند و هیچ نفهمید كه او چه خواهد كرد.خالهنوروز از پسرهای زمیندار پرسید:ـ شما بیشترین گندمهای دهقان را میآورید؟بچهها گفتند:ـ بلی.خالهنوروز گفت:ـ شما گندمهای دهقان را میآورید؛ دهقان نمیتواند به نانوا گندم بدهد؛ نانوا به بنــا، نان نمیدهد؛ بنــا به خیاط، خانه نمیسازد و خیاط به شگوفه لباس نو نمیدهد.و به آنها گفت:ـ من به شما یاد میدهم كه چطور، هم همیشه شادمان و تندرست بمانید و هم خود، صاحب نان و گندم شوید.آنها خوشحال شدند و به یكصدا گفتند:ـ یاد بده!خالهنوروز آنها را برد به روی زمین و گفت:ـ اینجا گندم بكارید!پسرهای زمیندار، آنقدر گندم كاشتند كه خوب خسته شدند و دیدند كه از هر دانهء گندم یك بوتهء بزرگ رویید و از هر بوته، هفتصد خوشهء بزرگ بلند شد و هر خوشه، هفتصد دانهء گندم به بار آورد. بچهها با رضایت آنها را جمع كردند و آنقدر گندم زیاد شد كه در گدامها نمیگنجید.خالهنوروز به آنان گفت:ـ همهء زمینهای خود را كشت كنید كه اگر زمین سفید بماند گناه دارد.بچهها خیلی از این كار لذت برده بودند، ولی گفتند:ـ بیشتر از این، گندم و زمین به كار نداریم.خالهنوروز، چیزی نگفت؛ اما، بچههای زمیندار، فکری کردند و رفتند پیش دهقان و از او خواهش كردند تا زمینِ باقیمانده را برای خود كشت كند و بیكاره نگذارد كه گنـاه دارد. دهقـان هـم آمد و باقیمـاندهء زمین را كشت كـرد و آنقـدر گنـدم در قریه فـراوان شد كه رفتنـد نانوا را آوردند تا هرقدر میخواهد ببرد. نانوا، آنقدر نان پخت كه در نانواییاش جای نشستن نبود و رفت بنــا را آورد تا به خود نان ببرد. بنــا هــم فـوراً به خیـاط، خانه ساخت و خیاط در همان روز، یك دست لبـــاس نـو به شگوفه فرستاد.شگــوفه با عجله، لباسهــای نــو را پوشید و دید كــه مثــل آتش میدرخشند. از خوشحالی، ذوق زد و به سوی خانهء همسایه دوید. در آنجا دختر همسایه، هنوز هم منتظرش بود و هردو فوراً به راه افتادند تا با دیگران در جشن نوروز بازی كنند. (پایان)