نویسندگان و جامعه فرهنگی کشور ما شهباز ایرج را بخوبی می شناسند. درویش دلی و ساده زیستی همراه با مطالعه پی گیر از ایرج شخصیت مخصوص به ایرج ساخته است

سبک شعر و نگارش ایرج مثل کسی نیست. شعرهای ایرج از دور نمایان است و شعر هر عاشق می تواند از دور نمایان باشد. که هست. شعری که از عشق نخیزد شعر نیست. بدان دلیل است که شعر های ایرج “شعر ” است و هر عاشق می تواند در شعر های ایرج مویه گر عشقهای تبدار و خاکستری خود باشد.
ایرج تنها شاعر نیست . قبل ازینکه مجموعه شعری اش را به چاپ بسپارد کتابی در نقد بیدل دهلوی به چاپ رسانده است و اینکه از میان فرزانگان تاریخ ادبیات شور انگیز فارسی ٬ چرا ایرج بیدل را انتخاب کرده است را عاشقان دانند و ما نه ! ژرف اندیشی ایرج در کتاب نقد بیدل بخوبی روشن ساخته است که وی کم می نویسد اما محکم ! شعر را نه هر روز٬ بل هر از گاه که شعر خود آید می سراید٬ اما آبدار و ماندگار. شعر می سراید٬ نه برای امروز بل برای همه زمانها و همه نسلها .
چندی پیش ایرج لندن آمده بود زیرا وی کارمند بخش دری سرویس خبری رادیو بی بی سی است. دلمان بسیار خوش بود ایرج می ماند و چند صباحی می توانیم هوای این غربتکده را با گپ و گفت های ایرج صیقل سبز دهیم . اما ایرج اینجا خوشش نیامد٬ لندن را به مقصد کابل ترک کرده و گذر روزگار را در آغوش کابل و گاهی هم مزار شریف سبز تر دید. تنهایمان گذاشت. اکنون چند صباحی است مجالس هر از چند گاهی مان را دریغ بی ایرجی گرفته است .
چند بار با دوست فرزانه و گران سنگم اقای تاچ مطرح کردیم که با ایرج گفتگو کنیم و شرح احوال روزگار فرهنگی ایشان را از زبان خودش در محبت به نشر رسانیم. اما مر ض کم فرصتی این غربتکده غریب مجال مصاحبه را از ما گرفت و ما سوگمندانه موفق با صحبت قد راست با ایشان نگردیدیم . در روزهای پایانی این شماره که محبت در حال بستن این شماره خود بود از تاچ بزرگوار خواهش کردم که از ایرج عزیز یادی کنیم و خوانندگان را با چند قطعه شعرش مهمان نمائیم. ایشان با بزرگواری پذیرفت.
!اینک این شما و این چند قطعه شعر از شهباز ” ایرج ” شاعر٬ نویسنده و ژورنا لیست کشور.

گل سرخم

تا در چه بهاری گل من واشده باشی
ما گم شده باشیم، تو پیدا شده باشی
من منتظر مانده به صحرای تو باشم
اما تو روان جانب دریا شده باشی
در خواب هم این نیست میسر که ببینم
از آن من بی سر و بی پا شده باشی
دنیای من آیینه شد از شدت شوقت
وقت است در آیینه تماشا شده باشی
بر حسن خود آنگونه که از خوی تو پیداست
شک نیست که آگاه تر از ما شده باشی
… واشد لبش و گفت سلامی به من آن ماه
ای بخت فروبسته مگر واشده باشیشب
هفتم جدی ۸۴ – کابل

تو را بهار

تو را بهار و مرا گلشن آفریده خدا
تو را روان و مرا هم تن آفریده خدا
من و تو سیب دو نیمیم، نیم ما مردی ست
و نیم دیگر ما را زن آفریده خدا
مرا برای تو اما تو را… نمی دانم
برای دشمن من یا من آفریده خدا
مرا که عاشقم و عاشقی ست پیشه ی من
فقط برای همین یک فن آفریده خدا
مرا برای ستم دیدن از تو در همه عمر
تو را برای ستم کردن آفریده خداشب
هفتم جدی ۸۴ – کابل

دو سرنوشت

فرا گرفته وجود مرا عدم باشد
دمی که با تو نباشم مرا چه دم باشد
به جز خیال به چیزی نمی شود مشغول
دلی که عشق نهاده بر آن قدم باشد
به صورت تو نظر کردنی مرا کافی ست
زیاد در نظر آید اگرچه کم باشد
دو سرنوشت به انگشت کاتبان قدر
اگر به لطف خدا خورده یک رقم باشد
اگرچه خط من و تو موازی اند، امید
به وارسیدن خط های ما به هم باشد
۱۹ جدی ۸۴ – کابل…. 

که تو باشی

به هیچ حال نکندم دل از جهان که تو باشی
اگرچه هیچ نبودی مرا، چنانکه تو باشی
به هیچ حال تصور نکرده بودم از اول
که سرنوشت من افتد به دست آنکه تو باشی
به هرکه می رسد از دور چشم من نگران است
به این امید که می آیی این گمان که تو باشی
تو قهر کرده ای، آفاق را غبار گرفته
کجا رویم از این دشت بی امان که تو باشی
هم آفتاب، هم ابر تو مهربانی محض اند
زمین تشنه که من باشم، آسمان که توباشی
به هیچ حال میسر نمی شد اینکه بگویم
نصیب من شده یک لطف بی کران که تو باشی.
جولای ۲۰۰۴ – کابل

آرزو

تو را دیشب تماشا کرده ام تا می توانستم
که من دیشب تو را تنها تماشا می توانستم
نشستن گریه کردن، زانوی غم در بغل بودن
جدا از تو چه کاری غیر از این ها می توانستم
شنیدم گفته ای: باید می آمد حال دل می گفت
تو با بیگانگان می بودی آیا می توانستم؟
نمی بود این چنین کوتاه دست آرزوی من
اگر کوه جدایی کندن از جا می توانستم.
جولای ۲۰۰۴ – کابل کارته ی سخی

می خواهم بمیرم

شد اجاق آرزوها سرد، می خواهم بمیرم
آه بگذاریدم از این درد می خواهم بمیرم
بر سر آوازهای خویش می خواهم بسوزم
مثل یک ققنوس تنهاگرد می خواهم بمیرم
جنگلی سرشار از پاییز را در جستجویم
در میان برگ های زرد می خواهم بمیرم
می روم در گوشه ای متروک و پنهان از نظرها
مثل یک دیوانه، یک ولگرد می خواهم بمیرم
یا چنان قویی که می گویند در آغوش دریا
می سپارد خویش را خونسرد، می خواهم بمیرم
آی مردم از دل من باخبر هستید آیا؟
در زمین بی پناهی مرد می خواهم بمیرم.
۱۲ جولای ۱۹۹۹ – پشاور

او، من

می خواهم آوازی بخوانم تلخ، اندوه جان را کاهش تن را
از سال هایی که گرفت از من چشمی به رویت باز کردن را
آن کوچه های خاکی، آن مردم، هر روز می دیدند، یادت هست؟
دوشیزه ای زنجیر برشانه، دیوانه ای همراه او _من_ را
وقتی که برمی گردم از رویا، غم های عالم باز می گردند
در آسمان چشم های من می گستراند ابر دامن را
تا کی بخواهم کرد نقاشی، در سینه ی سنگی این دیوار
یک آسمان آفتابی در آغوش شادی بخش روزن را
جایی برای ترک گفتن ها، خشم تفنگ و امتداد عشق
دزدیده این تعبیرها دیری ست، از ذهن من مفهوم میهن را
میزان ۸۰ – تهران