ک. میثاق

شاخهء آبی

علف با گُل سخنها داشت
سخن ازشاخة آبی
همان شاخه كه درباغی ،
دوچشمان نم آلودش بودی مملو زاشك غم
زغمهای گُل و ريحان
زغمهای درختانِ انارو سيب و زردالو
درخت ناك و شفتالو.
غمش بودی زتاكستان و باغستان
غمش از كشتزارو جنگل وكوه بود .

* * *
علف با گُل سخنها داشت
سخن از شاخة آبی
واين شاخه يتيم و بيكس و بي خانمان بودی
زباغستان و تاكستان فقط اين شاخه باقی بود
واين شاخه سخنها داشت ازآتش
و او با اشك غم می گفت كه من ديدم
چونان آتش گرفت آن باغ و آن بوستان
چگونه سوخت گندم زار
ومن ديدم فغان تاك انگوری
كه مي سوخت درميان آتش و باروت
وآب زندگی اش درميان شعله می جوشيد
شنيدم من صداي ناله باغِ اناری را
ميان دود و تاريكی
كه خون قرمزش جاری بودی درقلب سياهی ها
وهريك دانه های سرخ گونش داشت فريادی زآتش هاو سوختن ها
ومن ديدم درخت سيب و شفتالو
درخت ناك و زردالو
ميان خشم آتش ها
كه می سوزاند برگش را وشاخش را
ومن ديدم تپيدن های هريك دانه ميوه
كه خفه می شدن ازدود و می سوختند درآتش .

* * *
بلی من شاخة آبی رنج بيكران هستم
يتيم و درد و غم ديده
ومن تنهای تنهايم درين وادی آتش زا
درين آتش سرا كو دوزخی باشد برای سبزه وگلها.
درخت سالمندی كو پدر بودي برای من
تمام شاخه های پُر زبرگ و شادو رعنايش زيك مادر بودی بامن
ومن ديدم كه آنها سوخت درآتش .
شنيدم من نوای زار همزادان
ميان آتشی چون دوزخ سوزان .
بديدم سوخت گلزاری
وپرپرشد ميان دودوآتش برگهای پُرزعطرِگُل
بنفشه ناله هايی داشت
شقايق گريه هايی داشت
همه گلها همی خواستند كه آتش را كنم خاموش
ولی من خود اسير دودو آتش بودم و هرگز
نمی ديدم توانی درخودم تا گْل كنم آتش
تنم می بود درگرمای جان فرسا و طاقت سوز
گهی می سوخت زمن ساقه
گهی دربرگ من آتش
درين حالت همی ديدم كه همزادان و يارانم
ميان شعله آتش همی سوزندو می نالند
زيك سو لاله می ناليد زيك سو نرگس و سنبل
فلاكس هاو شب بوها نوای جانگدازی داشت
ومن شاهد بودم اين زجرهاوسوختن هارا .

* * *
اَلا ای سبزه ای گُل ای درخت ای باغ و ای بوستان
همی دانيد كه چون بودم من آنگاه اندران حالت
همی ديدم كه می سوزند تمام يارو همزادان
به پيش چشم من هريك ميان شعله آتش
به پيش چشم تو سوزد همه ياران و همزادان
ولي تو هيچ نتوانی كه سازی چاره ايشان .
همين حالت همين غم را چگونه شرح بتوان كرد
كدامين واژه بتواند بيان اين غم سوزان
بيان اين چنين غمها بيرون از واژه ها باشد .
فقط آوای جنگلها ودريا ها
وكوه و دشت و صحراها
صدای نغمه موزيك
نگاه ژرف تصويرها
بيان شعر سمبوليك
تفكرهای تنهايی
توانند راه يابند درحريم اين چنين غمها.
بگواَی ياراَی همزاد
اَ لا اَی كوه اَی صحرا
چگونه من زجان خويش توانم اين همه آتش
نمايم دور و دريابم دوباره باز آرامش .

* * *
علف بگريست و گُل بگريست زغم های دل شاخه
زاشك شان بشد جاری يكی چشمه دران ساحه
زچشمه سنبلی سر زد
وآمد سوی آن شاخه
گرفتش تنگ درآغوش
مُحبتها نثارش كرد
وآنگاه گفت اَی يارم اَلا همزاد بی همتا
اَ لا اَی شاخه درد يتيم اَی شاهد رنج و مصيبتها
همی دانم كه جان و ذهن و روحت پُربود ازآتش غمها
غمت زان روح شيطانيست ، كو نفرت آفرين و حرص زاو آتش افروز است
بسوزاند محبتها
بسوزاند طراوتها
بسوزاند نشاط و تازگی و سبزه هاو جنگل و گلها
به انسان همچو اهريمن
صفاوصلح را دشمن
مگراين روح شيطانی
نمی تاند بسوزاند تمامِ سبزه وگل را
تمام شاخه پُرعطرسنبل را
كنون اَی شاخهء آبی كه از آتش شدی بيرون
تو می باشي اميد ما
زتو رويد دوباره جنگلستانی
زتو رويد دوباره باغ و بستانی
انارستان وتاكستان دوباره پُرثمرگردد
دوباره سبزه هارويد
دوباره گُل شود پيدا
گل نارنج و نرگس باز چشم ما بيفروزد
دوباره كشتزاران جلوه بنمايد به هردِه وديارما
دوباره روح شيطانی بميرد درميان ما
دوباره صلح وآزادی بيايد درجهان ما


قراجه داغی

آيهء صُلح

شود روزی در عالم غم نباشد
بجز شادی دراين عالم نباشد
شود روزی که از ميلاد گوييم
سخن از مرگ يا ماتم نباشد
شود روزی برای لقمه ای نان
گرسنه در پی درهم نباشد
شود روزی که در بين دو تنها
يکی از آن دو نامحرم نباشد
شود روزی به حجت يا به حاجت
که سروِ قامتِ کس خم نباشد
شود روزی طبيب ما نگويد
برای درد تو مرهم نباشد
شود روزی بغير ازآيهء صُلح
نشانی هيچ درپرچم نباشد
شود روزی که آب چشمهء عشق
بدشتِ آرزو هاکم نباشد
شود روزی يکی از هر دو همدم
جدا از همدمش يکدم نباشد
شود روزی که ما بيدار گشتيم
دوچشم بختِ ما بر هم نباشد
وطن همچون بهشت است آدمی را
شود بيرون ازآن آدم نباشد

پيام آشتی

پيام آشتی و صلح در گيتی ناخوانا و مردود است
فضيلت در ورای زندگی پندار بی سود است
ز شاخ خشک و فکر منجمد عطر بهاران بر نمی آيد
نه پنداری تمام نغمه های دلربا از لحن داود است
به آتش می کشند معموره و گلزار را سازنده انسان ها
نمای زندگيش اشک و خون و آتش و دود است
ترحم بر روان با مناعت جفت بيداد است
درِ مهر و صفا بر روی استکبار مسدود است
سخن از صلح می گفتند و می گويند و خواهند گفت
وليکن روز و شب در دست تير و بر سرش خود است
توان مغز حيرت زاش با طول امل بی باک می رقصد
از آن رو جلوه انديشه اش در تنگنای آز محدود است
اگر داد و مروت شمع دانش را به کف محکم نگه دارد
جهان ما نشاط آرد که اين خود باب محمودست
هر آن روزی که دام و صيد و خونريزی شود نابود از گيتی
همانروز اولين روز جهان آدم زيبا و مسعود است