شعری از علی مدد رضوانی متولد ۱۳۵۷ در غزنی

ليلا مهاجر است که حرفی نمی زند
آزرده خاطر است که حرفی نمی زند

ليلا نماد غربت اين حال و روز ماست
درد معاصر است که حرفی نمی زند

ليلا برای رنج کشيدن تمام عمر
انگار حاضر است که حرفی نمی زند

گم گشته در هياهوی رنگ و ريای شهر
انگار کافر است که حرفی نمی زند

ليلا دلش گرفته از اين کوچه های تلخ
فردا مسافر است که حرفی نمی زند

اين شعر را برای دل او سروده ام
اين بيت آخر است که حرفی نمی زند

غزلی از ابوالمعانی بیدل به گزینش عبید صافی

به اوج کبریا کز پهلوی عجز است را آنجا
سرِ مویی گر این جا خم شوی بشکن کلاه آنجا
ادب گاهِ محبت نازِ شوخی بر نمی دارد
چو شبنم سر به مهر اشک می بالد نگاه آنجا
به یاد محفل نازش سحر خیز است اجزایم
تبسم تا کجا ها چیده باشد دستگاه آنجا
مقیم دشت الفت باش و خواب ناز سامان کن
بهم می آورد چشم تو مژگانِ آنجا
خیال جلوه زار نیستی هم عالمی دارد
زنقش پا سری باید کشیدن گاه گاه آنجا
خوشا بزم وفا کز خجلت اظهار نومیدی
شرر در سنگ دارد پر فشانی های آه آنجا
به سعی غیر مشکل بود ز آشوب دویی رستن
سری در جیب خود دزدیدم و بردم پناه آنجا
دل از کم ظرفیِ طاقت نبست اهرام آزادی
به سنگ آید مگر این جام و گردد عذر خواه آنجا
به کنعانِ هوس گردید ندارد یوسفی مطلب
مگر در خود فرورفتن کند ایجاد چاه آنجا
ز بس فیض سحر می جوشد از گرد سواد دل
همه گر شب شوی روزت نمی گردد سیاه آنجا
ز طلب مشرب اعشاق سیر بی ریایی کن
شکست رنگ کس آبی ندارد زیر کاه آنجا
زمین گیرم به افسون دلِ بی مدعا بیدل
در آن وادی که منزل نیز می افتد به راه آنجا

روح آزاد

غریبان را به احسان یاد کردن
مریضان را به درمان شاد کردن
یتیمان را سرشک از رو گرفتن
بنای مسکنت بر باد کردن
اسیران را ز پا زولانه کندن
جهان ایمین از بیداد کردن
برای راحت و آسایش خلق
تمام عمر عدل و داد کردن
به بیکس غم شریکی ها نمودن
به مفلس سیم و زر امداد کردن
به تدریس و به تعلیم و تعلم
ده ها شاگرد را استاد کردن
خزان جور را از بیخ کندن
بهار معزلت بنیاد کردن
به حلق تشنه گان آبی فشاندن
زمین خاره را آباد کردن
نباشد آنقدر در خورد تحسین
که روحی را ز غم آزاد کردن

شراب عشق

ایام خوش عید است ای هم نفسان خیزید
وقت است به پاس عید پیمانه برانگیزید
یاران همه یک رنگی مشتاق تماشایم
جز با لب یار خویش با هیچ میامیزید
خود را به شراب عشق مستانه به رقص آرید
آنجا که صفا نبود بسیار بپرهیزید
از عشق و صفای هم سرمست کنان هر سو
در قلب یکی دیگر از عشق صفا ریزید
ایام جوانی است شادابی و وقت خوش
نه موسم “پاییز” است شیدایی براندازید

خلوت

ای دلم! از صحبت اهل زمان معذور باش
دوستی با اهل دل بگزین و بس مسرور باش
بند ظلمت را شکن از دست و پای خویشتن
با ضمیر روشن ای دل، زیر چترِ نور باش
تا بکی دست هوا و حرص ویرانت کند
تیغ قانع را مدافع ساز و هم معمور باش
بر زبان خلق بودن صد بلا دارد به پی
عافیت خواهی به خلوت از همه مستور باش
از شراب آب انگوری، ترا پرهیز باد
از می وحدت گهی مست و گهی مخمور باش
نفس چون زنجیر می بندد دو دستت زینهار
در پی قطع هوای نفس چون ساطور باش
در حصول علم کوشا باش تا داری رمق
در دیار اهل عرفان ای “عفیف” منظور باش

پیام مثنوی

و مولانا به من گفتا
بیا در باغ و گلزارم
بچین گلهای خوشبویی
که در عطرش بود مستی
از این مستی شوی بینا
رَوی در کوه و در صحرا
بیابی گوهر دانا
از این گوهر غنی گردی
و دنیا را به کف آری
نه این دنیای عادی را
و آن دنیای زیبایی که روحت می کند پرواز
به هر شاخ و به هر برگش که رقص جان بود پیدا
پس از ارشاد مولانا و من رفتم به سوی او
در آن محفل که در لندن بُدی بُستان مولانا
یکی ما مثنوی خواندی
دیگر ها گوش می دادی
صفای جان همی آمد در آن محفل ز مولانا
و مولانا به ما گفتی هزاران حرف نا پیدا
به هر یک حرف دنیا بُد
و دنیای ز معنا بُد
از آن معنای جان پرور که چشم دل کند بینا
شگفتیها در آن بودی که بعد قرن ها اکنون
پیامش تازگی دارد چو گل در باغ و باغستان
هر آنکه اهل دل باشد گلی چیند از این باغی
ز باغستان مولانا که پُر از عطر و گل باشد
نه تنها عطر و گل باشد که باشد میوه های رنگ رنگ آنجا
ز هر میوه توان گیری
توان اندر روان گیری
روانت بال و پر یابد
کند پرواز آنجای که جای اولیا و انبیا باشد
نبی در کوه و در جنگل
ولی در باغ و در صحرا
نبی بینی به هر شاخه ولی بینی به هر برگی
اگر چشمت بود روشن به هر جا اولیا بینی به هر سو انبیا بینی
بخوان دیوان شمس و مثنوی هم حافظ و عطار
که بینی گلشن هستی و یابی راز مستی را
تو خود باشی ولی و هم نبی گر خویش بشناسی
شناخت خویشتن باشد همه معنا در این دنیا
پیام مثنویِ معنوی با ما همی گوید
شناخت خویشتن باشد شناخت عشق و مستیها
در این عشق و در این مستی بیابی شمس جان را ای بنی آدم
و شمس جان به ما گوید که شمس حق بود روشن
به هر سو نور می پاشد به هر یک زندگی بخشد
تو بینی نور تابان را
به هر ذره به هر قطره
به هر شبنم به هر برگی
به هر شاخه به هر ریشه
هر آنچه در جهان ما و یا در کاینات آید
همه زین نور می آید به صد ناز و به صد عشوه
اگر چشم دلت واشد
چو مولانا شوی پیدا
ببینی نور نوران را
شوی مست و شوی عاشق
به هر سو نور می بینی ز هر سو گل همی یابی
شوی بلخی شوی رومی شوی مستان مستانه
و من در محفل لندن ز جام و شُرب مولانا
بنوشیدم فقط چند جرعۀ نوری
از این چند جرعه شد روشن دل و ذهن و روان من
کنون من نیستم آنکس که بودم من اسیر خویشتن در قید زنجیری
کنون احساس آزادی
کنون احساس زیبایی
به ذهن و روح من باشد نماد زندگی در من
سپاس بیکران دارم ز شمس الحق ز مولانا
از ین نور و از ین عطری که بر روح و تنم پاشید

راز زندگی

ساحلی گفتا به موج بيقرار
كای صيانت را طپيدنها مدار
اين همه بي صبر و بيتابی چرا!
در طپش مانند سيمابی چرا !
گاه خاموشی و گاهی در خروش
لحظه ای فارغ نه ای از جنب و جوش
ميزنی خود را بهر كوه و كمر
خويش را گم كرده ای مستی مگر
يا كه از عقل و خرد بيگانه ای
می ندانی پا ز سر ديوانه ای!
موج غلتان زين سخن آمد به جوش
گفت: خاموش ای ز خود غافل خموش
هيچ دانی چيست راز زندگی
راز آزادگی و راز بندگی!
زندگی تاب و تب است و آرزو
زندگی گيرد ز جنبش رنگ و بو
تاب وتب فرق حيات است و ممات
هست از جنبش نظام كائنات
دور مهر از ارض ننمايد طواف
می نيايد در مواسم اختلاف
هر طرف گر ابر ننمايد گذر
می شود نذر فنا نوع بشر
گر دل از جنبش بماند ناگهان
افتراق افتد ميان جسم و جان
منكه هستم در تحرك زنده ام
نی چو تو فرش و زمين بنده ام
پس طپيدنها مدار زندگی است
آرميدن هست مرگ و نیست زيست

ندای ناقه

يکی از بزرگان يثرب ولايت
که از ثروتش بود هر جا حکايت
ز مال و زر و سيم و محصُول خرما
همی کرد چيزی به مردم عنايت
به پايان عمرش چو در بستر افتاد
ز کردار او آمده اين روايت
طلب کرد آموزش از خويش و قومش
ز آل و عيالش به قدر کفايت
بفرمود حاضر کنيد اشترم را
نمودند اشتر به نزدش هدايت
بگفت ای تو يارم به دشت و بيابان
نکردم به بار گرانت رعايت
به فرسنگ ها بار بردی برايم
ز آب و علوفه نکردی شکايت
کنون می روم زین جهان ستمگر
مرا عفو کن از تو خواهم رضايت
شتر ناگهان روی گرداند و گفتا:
که ای مالکم باد جانم فدايت
مرا زاد مادر که بار گران را
کشم بی تکلف رَوم بی نهايت
همه جور و ظلم و ستم بر تو بخشم
ولی يک گنه را نه بخشم برايت
تو بستی مهارم به دُم خر خود
هميشه مرا کرد يک خر هدايت
نه بخشم همين يک گناه تو هرگز
کنون آن رسن بسته گردد به پايت
گروهی که کرد اين چنين اشتباهی
به پيروزمندی نه پيموده راهی

تماشا

جهان یک چشمۀ شور است و انسان تشنۀ ناچار
دریغ از اشک شیرینی که غلتیده است بر رخسار
بهشت و دوزخی در این جهان جز باروت نشناس
جهنم چیست جز یک روح بیمار ز خود بیزار ؟
بیا و این جهان را با پریزادان تماشا کن
که جانت از بهشت و روشنی و گل شود سرشار
بهشتم کن جهان را ، دوزخ هجر تو ما را کشت
برای چندمین بار این سرم برگشته است از دار
بیا و لحظه ای حافظ بخوان و دم غنیمت دان
گل بادام من! ای “شوخ شهر آشوب شیرین کار!”

دل سرا پردۀ محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
من که سر درنیاورم بدوکون
گردنم زیر بار منّت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکرهرکس بقدرهمت اوست
گر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم گواهِ عصمت اوست
من که باشم در آن حرم که صبا
پرده دارحریم حرمت اوست
بی خیالش مباد منظر چشم
زانکه این گوشه جای خلوت اوست
هر گل نو که شد چمن آرای
زاثر رنگ و بوی صحبت اوست
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هرکسی پنجروزنوبت اوست
ملکت عاشقی و گنج طرب
هرچه دارم ز یمن همت اوست
من و دل گر فدا شدیم چه باک
غرض اندر میان سلامت اوست
فقر ظاهر مبین که حافظ را
سینه گنجینۀ محبت اوست

حرص


حرص چون خورشید را پنهان کند
چه عجب بر پشت گر برهان کند
از طمع بیزار شو چون راستان
تا نهی پا بر سر آن آستان

اولین داستان دفتر سوم مثنوی می گوید: جماعتی رهگذر به جایی می روند، شخص “بصیر” به آن ها می رسد و می گوید در راهی که به آنجا می رویید یعنی در طریق زندگی پیل بچه گانی خفته اند، مبادا حرص و گرسنگی بر شما چیره شود و آنها را بخورید. از خوردن گوشت پیل بچه گان برحذر باشید که این کار به هلاکت شما خواهد انجامید.
رهگذران زندگی که اسیر آزمندی هستند اعتنایی به پند ناصح نمی کنند و پیل بچه یی را کباب کرده و می خورند. جز یکی از آنها.

ناگهان دیدند سوی جاده ای
پور پیلی فربهی نوزاده ای
اندر افتادند چون گرگان مست
پاک خوردندش فروشستند دست

“فیل فربه” نمایندۀ طعمه های فریبنده زندگی است. طعمه هایی که انسان را می گیرند و در مستی و کوری و غفلت فرو می برند و خوی گرگان به او می دهند. ناصحی که ما رهگذران طماع را از آلودن خود به پیل بچه گان که یک حرکت ناروا و تباه کننده است برحذر می دارد، عقل است آنچه که باعث حیات و تغذیۀ این اژدهای درونی می شود و نمی گذارد که فریاد عقل به گوش جان ما برسد و دست از تغذیۀ آن برداریم، آزمندی شدید است. عادت به آزمندی موجب می شود که هنگام انجام هر عمل مصلحت خودرا از یاد ببریم و کاری کنیم که حرام و ناروا است. کاری که به تباهی و هلاکت ما می انجامد.

حرص غالب بود و زر چون جان شده
نعرۀ عقل آن زمان پنهان شده

– بخش کوتاهی از نوشته زیر عنوان حرص، منتشره در کتاب “رهایی”

د مزدور ترانه

ښكلى جانان مې ته يې ته
د زړه ارمان دې زه يم زه
په يو بل ګران يو زه او ته
وخت او زمان تيز دى روان
لاړو بشر مخ په آسمان
دا ګران وطن روح مو دتن
ډير دى په مونږ حق د وطن
تش پوهيدل تش غږيدل
دا مسيدل دا خنديدل
راځه چې ځو كارته ورځو
كار كوو خپل وار ته ورځو
ښكلى جانان مې ته يې ته
ډير ګړندى ځي دا كاروان
ځه چې پوره كړو دا ارمان
زار يې له ګر مشك ريختن
فرض يې خدمت دى په هر تن
نه دي تر منزل رسېدل
كله دي د ژوند سميدل
هغه مزدور يارته ورځو
كارته ورځو كارته ورځو
د زړه ارمان دې زه يم زه
په يو بل ګران يو زه او ته

جستجو

خسته های جستجوی من ،
پوچ برآمدند .
بدروغ فریاد می کشیدند ،
که درختان کابل سبز شده اند !
همه جا :
ترک ترک ،
شیار شیار …
کوه ها نگران تر از دیروز
شهر خاک آلود
و مردمان تشنۀ آرامش را به تماشا گرفته اند .
همه جا :
دکان !
مشتریان مشتاق صف کشیده اند .
دردا بر مشتری ها !
زیرا هر چی ترازو سر خشک می فروشند !

د ډونډونکي سپوږمۍ

د خیال ورکه پسې سروم
څه په وینو څه په مینو
ګورم څه د غره لمنه
پې پرته اوږۍ د سپینو

د ډنډوکي په سر ناست وم
غوړولي مې خیالونه
ورانومه جوړومه
سپینو وریځو کې نومونه

یوه نرۍ شانې بریښنا شوه
راتې وچېچل غاښونه
د باران څاڅکو مې وران کړه
د مودې مودې خوبونه

د مزدا پرلورې لاره

کښم په شپه کې د سبا پرلورې لاره
د سپیدو د ځلیدا پرلورې لاره
که راچورلم تر خپل ځان بړبوکۍ وزمه
لنډوم خو د بېدیا پرلورې لاره
دا سرود وچوشاړو شنو خوبونه
بیا هم څارم د زرغا پرلورې لاره
مرور خیال یې یو وخت ګوندې په تیر کې
راکږه کړي بیا زما پرلورې لاره
له ټګۍ برګۍ او دروهو، دروغوا خوا
چاو نه کښه د رښتیا پرلورې لاره
له تور مخو بوږنوړو واټنونو
هسې باسم د ښکلا پرلورې لاره
کښم په زړه کې د دې تورو ګورووریځو
د ځلا او برېښنا پرلورې لاره
پرېولل بویه د یزید، شمر په وینو
د ټولوژلې کربلا پرلورې لاره
جوړ مرغه د اورووینو د توپان یم
چې نغاړم د ژغور، سما پرلورې لاره
د خپل سر په بیه ما پرمخ اخیستې
د بري، سوبې ، بریا پرلورې لاره
جار واته مې ترې د مرګ ترپولې نه شي
چې مې نغښتې د رڼا پرلورې لاره
روان تخت د سلیمان به څه ارمانم
لکه لمر کړم د سبا پرلورې لاره
ما امرلې يې د مینې په تړون کې
له دایوانه ، د مزدا پرلورې لاره

آهنگ وطن

هميشه خاطر من زنگ دارد
فلک با من هميشه جنگ دارد
چو پروانه که سوی گل کشد پر
دلم سوی وطن آهنگ دارد
بنازم گوشهء دامان مادر
که بر من عزت اورنگ دارد
بسی عمرست دورم از وصالش
جدايی ها دلم را تنگ دارد
ز خون ديدگان من مپرسيد
که آب ديده ء من رنگ دارد
فغان دارم ز دست نارسايم
فغان دارم که ره ها سنگ دارد
ولی يادش بود در تار و پودم
خيالش در دل من چنگ دارد
به حسرت خو نموده قلب «ناله»
نمی دانی به شيشه سنگ دارد

نه شاعر نه زه ادیب یم
دی بازار کې زه غریب یم
که څه هم په دغه باغ کې
د ښایستو ګلو طالب یم
شاعری دعوه ره نکړم
دی مقام څه بې نصیب یم
ګاهی زه که اشعار وایم
خوږمن زړه سره قریب یم
شاعری ښایسته دنیا کې
زه بی نظمه بی ترتیب یم
ګوډ و ړوند په دغه لار زه
ډیر محتاج د یو طبیب یم

* * *
چې دی ښکلی محبوبا په غیږ پرته وی
پر نازکو تیو ستا سینه پسته وی
خوږی شونډی یې د ژوندون درکړی
درسته شپه د نازونیاز خوږه کیسه وی
د جنت سره سیالی په هغه شپه کړی
چې د وصل په شراب پیاله خشته وی

مخمس بر غزل کعبهء وطن
باقی جان شاعر نابينا



خوش است شب همه شب، قصۀ دراز کنیم
میان میکده بنشسته ، میِ نیاز کنیم
سحر به پای و دمِ صبح چشم باز کنیم
“بیا که داخل میخانه مشقِ راز کنیم”
“کنارِ خٌم بنشینیم و شب نماز کنیم”
سخن شناس و سخندان و میکشان گوییم
رَموٌزِ راز سخن را میان دل جوییم
ز قلب ساغرِ می شاد مستیی پوییم
“غبار صومعه روبیم ، پای مٌغ شوییم”
” به روی ساقیِ گلچهره ، دیده باز کنیم”
سبو به دوش و صراحی به دست و مستانه
گرفته ساقی ِ زیباییِ ، دلرایانه
به پیش پیر مغان مست و بیش رندانه
” شویم همدم جام و انیس پیمانه “
” سرود میکده خوانیم و ذکرِ ساز کنیم “
میان میکده جمعی سرور ، پیر و جوان
به پای خٌم بنشستند ، هر یکی شادان
وفا به عهد ببستند ، بهر این پیمان
“رفیق باده پرستان شویم و دردکشان”
“ز زهد و طاعت خشکیده احتراز کنیم”
شکوۀ صولتِ آزادگان با شوکت
خوش است ، دید پیاپی ستایش و عزت
برابری و مساوات و صاحب شهرت
” کشیم بار محبت به ناقۀ وحدت “
“از ین نشیب سفر جانب فراز کنیم “
جهان کشیده، به پهنای عشق وامق را
دلیل شهرت و نام و ثبات واثق را
گرفته معنیِ رمزِ کلام شایق را
” طوافِ کعبۀ دل مطلب است عاشق را”
“به دورِ سنگ سیه از چه رو نیاز کنیم؟”
دهیم دست تعهد در انجمن باقی !
ضمیر پاک ، در امیال ما و من باقی !
به جا بمانده ، نویسیم این سخن باقی!
“شویم مٌعتکِفِ کعبۀ وطن باقی ! “
“چه حاجت است که پرواز، در حجاز کنیم؟”
ندیمِ وحدت و پیکار بیشتر گردیم
شهیر عزم و تنومند بهتر گردیم
خدیو جنبش پیگیر ، نامور گردیم
” غلام حضرتِ آزادیِ بشر گردیم “
” فراز تخت عدالت رویم و ناز کنیم “



د ژوند پيغام

خيال كې مې بيا نوې نندارې ښكاري
اخ دا خو د ژوند مظاهرې ښكاري

رنګ د تحول كړه كائنات بدل
خدايږو بڼ كې نوې مشورې ښكاري

دشت بيا دلاله په وينو رنګ شولو
خدايه دا د چا د زړه قطرې ښكاري

ناز او تبسم مې د غوټۍ وليد
ژوند يې ماته ټوكې مسخرې ښكاري

دا چې مې د زړه د وينو رنګ نه دى
وايه! په څه ستا منګولې سرې ښكاري

خدايږو حريفان به بيا نېشه كاندې
داسې كه زما مېنې سپيرې ښكاري

څومره چې دې زلفې سلسلې لري
هومره ولولې زما اسرې ښكاري

خيال كې چې بجلۍ د فكر بله كړم
ژوند مې لانيمګړى يو په درې ښكاري

كاشكې تحول سره بدل شمه
ګوندې را په سرخاورې ايرې ښكاري

پاڅيږه سيلابه حركت وكړه
بيا ترو تازه شاړې مېرې ښکاري