بلبل اسیر

چه صبحی کز هوای دلپذیرش
بهر سو مشک می پاشید، عبیرش
بدورِ گونۀ گل شبنم تر
فتاده چون عرق بر روی دلبر
گل اندام ناز و بلبل در رجا بود
خلاصه هر طرف بزمی بپا بود
بدیدم بلبلی در بسته در دام
که می زد ناله از بیداد ایام
اسیرش کرده صیادی زرنگی
شکسته بال و پروازش به سنگی
ز استبداد چرخ کینه پرورد
همه زد ناله و خون گریه می کرد
به آه و ناله می خواند این ترانه
که ای نو باوگان ناز دانه
به دام بیکسی افتاده ام زار
اسیرم نقطه شان در خط پرکار
شوید آگه ز حال مادر خویش
ز حال مادر غم پرور خویش
همان موجود بیکس مادر ماست
یگانه سرپرست و یاور ماست
به جز وی در جهان یاری نداریم
رئیس و یار و غمخواری نداریم
بگفت این نکته و لب را فرو بست
فغان و گریه اش راه گلو بست
بیامد قطرۀ خون از دهانش
جدا شد از بدن روح روانش

زندگی و مرگ

ازدل كوهی پُرازگلزاروگُل
آمدی يك آبشاری همچو مُل
زندگی بخشای گُلهای چمن
از نمود زندگی گفتی سخن
زندگی در كشتزار و باغ و راغ
زندگی را می شدی هر سو سراغ
زندگی در برگ گُل زندگی در موج آب
زندگی هر سو به صد ها پيچ و تاب
بلبلان نغمه سرای زندگی
سنبل و نرگس نمای زندگی
در شقايق در بنفشه خنده های زندگی
نورشمع و عطر گُل اندر فضای زندگی
ليك كوتاه است ما را زندگی
نيست در ما زند گانی دايمی
مرگ آيد ناگهان گيرد ز ما
زندگی اين نعمت والای ما
نه چنين انديشه باشد نا روا
مرگ آغاز ديگر باشد به ما
مرگ ما را می كند فارغ زغم
از تنفر از عداوت از حسادت از ستم
ما ديگر فارغ شويم از خويشتن
می رويم آنجا به نزد انجمن
بعد پيدا می شويم در برگ و گُل
يا كه در يك تاك انگور يا كه در يك جام مُل
يا به سبزه يا گياه اندر چمن
يا به جنگل يا به بحر و يا دمن
يا كه شبدر می شويم در مزرعه
يا گل وحشی به كوهها و تپه
گه شويم لا له گهی سنبل گهی يك نيلو فر
يا پر پروانه باشيم يا كه شمعی در سفر
گه شويم يك شبنمِ بر روی گُل
گَه شويم يك شاخۀ خوشبوی گُل
گَه شويم يك موج در آب روان
گه شويم يك خوشه در باغ رزان
گَه شويم عطری ميان برگها
تازه سازيم هرچی باشد در فضا
گه شويم يك مرغك نغمه سرا
بال بكشا ئيم به سوی يار ما
گه به يك رنگ گه به رنگ ديگری
می شويم پيدا ميان دفتری
ليك از مردن نباشد ترس و بيم
زانكه مرگی می نباشد از قديم
معنی مرگ زندگی اندر زمان
گردشی در اين زمان و آن زمان
اين تسلسل لايزال و جاودان
باشد اندر راز هستی ها نهان
راز هستی را نداند جز خدا
در همه اين چون و چند او رهنما
گرتو خواهی راحت هر دو زمان
شاد زِه و پاك زِه در اين جهان
پيشۀ خود ساز صلح و دوستی
در مَحبت كُن بنا تو زندگی

روشن ترین ستاره

گر مرگ مان امان بدهد کار ها کنیم
شب را به ماه و اختر صبح آشنا کنیم
آری بیا که زورق سیمین ماه را
در هر کرانه از شط شب ها رها کنیم
سوی دیار ظلمت سنگین دیر پا
“روشن ترین ستاره شب را صدا کنیم”
سوی بهار و لاله و عطر شکوفه ها
دروازه های بسته ی این خانه، واکنیم
از یاد آسمان و خدا ، هر دو رفته ایم
هم از فلک شکایت و هم از خدا کنیم
فریاد بندگان ، همگی بی جواب ماند
دستی بلند کرده خدا را دعا کنیم
گر بار ها به باد رود آشیان ما
بنیاد آشیان دیگر ، باز ما کنیم
این باغ را که قصه ی سبزش ز یاد رفت
پروانه و پرنده و گل از کجا کنیم ؟

سیه سر

سیه چادر به اندامم نمودند
به کنج خانه پنهانم نمودند
چراغ معرفت از هر دو دستم
گرفتند و رگ جانم بریدند
سیه کار و سیه روی و سیه دل
گنه کردند و بد نامم نمودند
مرا کوچک برادر پاسبان شد
چه دردی؟ شک به دامانم نمودند
عیال و کوچ می نامند ، امّا
چو دزدان نام و عنوانم ربودند
به پایم حلقه های بی نوایی
به داغ و رنج و حرمانم فزودند
قلم گرید ز شور نالۀ من
“سیه سر” گفته زندانم نمودند

غزل

اوښکه د کباب شوم د انګار خوراک
هجره ! د وصال د انتظار خوراک
هیلې مې نیمګړې ، راسره درومی
ولویدم په خوله کې د ښامار خوراک
دلته د زخمو علاج په مالګه شی
بې له دې به څه وی د بیمار خوراک
هر ټوپک انسان په نښه کړیدی
عام شو په وطن کې د دې ښکار خوراک
وګورﺉ دا تور، دا لاشخواره کارغان
روږدی له پخوا دی په مردار خوراک
بله د پایښت وسیله نه لری
غوښې چې زموږ شوې د غدار خوراک
دا لیوان « سرتیره» مړښت نه لری
ته یې د بیګاه زه د سهار خوراک

دیار گل سرخ

کاش دعوت کنی ای پیک بهار گل سرخ!
باز گلهای جهان را به دیار گل سرخ
دشت، مسحور تماشایی گلباران هاست
چشم بارانی تو آینه دار گل سرخ
گوش کن قاری گلزار قناری ها را!
که به شور آمده از نقش و نگار گل سرخ
آی خورشید سرنیزه! بخوان و بدرخش
ریشه در خون تو دارند تبار گل سرخ
باز فریادِ که در دشت پراکنده شده؟
که به هر دامنه پاشیده غبار گل سرخ
شرق تا غرب -اگر چشم بچرخانی- آه
داغ می بینی و انبوه قطار گل سرخ
پیک پاییز! بچین از لب پرپر شده مان
باز گلبوسه به گلبوسه نثار گل سرخ
همه دعوت شده اند آه ببین! گل کرده ست
صد بهشت پرپر، روی مزار گل سرخ